سهراب
تو چرا می گفتی: تا شقایق هست زندگی باید کرد؟
کاش می گفتی که شقایق مرد
زندگی را چه کنم؟
این دل پر درد و خستگی را چه کنم؟
سهراب
دیگر اسب حیوان نجیبی نیست
کبوتر خسته است
لاله ها پرپر
کاش بودی و می دیدی
که دیگر خانه دوست بهانه است
دوستی دیگر مرد
عشق ها مشکی شد
رنگ غم
رنگ عزا
کاش می دیدی دل من نیز مرده
پشت پرچین سکوت
وقت حس خاطره
خستگی شد ناقوس دلم
کاش می گفتی
که شقایق مرد
زندگی را چه کنم؟
عاشقی را چه کنم؟
خستگی را چه کنم؟ ...
چقدر سخته سکوت
وقتی یه عالمه حرف تو دلت انبارشده...
چقدر سخته لبخند
وقتی که ابرای دلتنگی چشمات هوای باریدن دارند...
چقدر سخته آرامش
وقتی یه دنیا بیقراری قلبتو بی تاب کرده...
چقدر سخته امید
وقتی هر روز به در بسته ی نا امیدی می خوری...
چقدر سخته شادی
وقتی غم زودتر از اون مهمون ناخونده دلت شده...
چقدر سخته عاشقی
وقتی دیوار بلند جدایی بین قلب ها فاصله انداخته...
کسی هست که آغوشش را
شانه هایش را به من قرض بدهد
تا یک دل سیر گریه کنم
بدون هیچ حرف و سوال و جواب و دلداری و نصیحتی؟!
دلم آغوش می خواهد...
که نه زن باشد نه مرد....
خدایا زمین نمی آیی؟
حوا که بغض کند حتی خدا هم اگر اجازه برداشتن سیب را بدهد چیزی به جز آغوش آدم آرامش نمیکند
خدایا دلم آغوشی می خواهد که سرد نباشد
که برای من باشد
که به همیشه بودنش شک نکنم
که نه فقط مواقع نیازش،بلکه همیشه برویم باز باشد
دلم یک آغوش بی منت می خواهد...