نگـــــــران نباش،
" حــــال مـــن خـــــوب اســت " بــزرگ شـــده ام ...
دیگر آنقــدر کــوچک نیستـم که در دلـــتنگی هـــایم گم شــوم!
آمـوختــه ام،
که این فـــاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش" زندگیست "
آمــوختــه ام که دیگــر دلم برای " نبــودنـت " تنگ نشـــود . . .
راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خــــــــوب یاد گـــرفتــه ام ...
" حــــال مـــن خـــــــوب اســت " ...خــــــوبِ خــــوب!!
گاهگاهی که به یادت غزلی می خوانم ،
اشک مهمان دلم می گردد
سفرش از ته دل تا کف دست ...
چه کسی میداند؛
باز شاید سفری در پیش است ...
و تمامی غزلهای جهان
کاروانی شده اند ...
ساربانش غم و صبر .
پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده ،تردید مبهمی را به یقین روشن تبدیل میکند :
عاشق شده ای
ای کاش گفته بودی که عاشق دیگری شده ای ، من خودم هم عاشق بودم.
خدایا ! تو در آن بالا ، بر قله ی بلند الوهیتت ، تنها چه می کنی ؟
ابدیت را بی نیازمندی ، بی چشم به راهی ، بی امید ، چگونه به پایان خواهی برد؟
ای که همه هستی از تو است، تو خود برای که هستی؟
چگونه هستی و نمی پرستی؟
چگونه می توانم باور کنم که تو نمی دانی که پرستش در قلب کوچک من ، پرستنده ی خاکی و محتاج تو ، از همه ی آفرینش تو بزرگتر است، خوب تر است، عزیز تر است؟
چگونه نمی دانی عبودیت از معبود بودن بهتر است؟
نمی دانی که ما از تو خوشبخت تریم؟
ای خدای بزرگ ! تو که بر هر کاری توانایی ! چرا کسی را برای آنکه بدو عشق ورزی ، بپرستی ، بر دامنش به نیاز چنگ زنی ، غرورت را بر قامت بلندش بشکنی ، برایش باشی، نمی آفرینی؟
ای تو که بر هر کاری توانائی ، ای قادر متعال!
چرا چنین نمی کنی ؟
مگر غرور ها را برای آن نمی پروریم تا بر سر راه مسافری که چشم به راه آمدنش هستیم قربانی کنیم؟
خدایا تو از چشم به راه کسی بودن نیز محرومی؟!
بی شک اگرخدای بزرگ از بام بلند عرش فرود آید و هم اکنون از من با اصرار و الحاح بخواهد که من جای او بر عرش کبریائی بنشینم و او به جای من در محراب به پرستیدن و عشق ورزیدن آغاز کند و آتش های درد و نیاز به معبود را از جان من باز گیرد و بر جان خویش زند ، هرگز حتی برای شبی تا سحر ، نخواهم پذیرفت…
من، یک شب را سراسر با درد معبود بودن و رنج محروم ماندن از پرستش به سر نتوانم برد.
رسم عجیبی است!...
محبتت را میگذارند پای احتیاجت... صداقتت را میگذارند پای سادگیت... سکوتت را میگذارند پای نفهمیت...نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت... و وفاداریت را پای بی کسیت....
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بی کس و محتاج!
انـدوه که از حــد بگــذرد
جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مـزمـن !
دیـــگـر مـهـم نـیـســت :
بــــــــــودن یا نـبـــــــــودن ؛
دوست داشـتــن یا نـداشـتـــن ...
آنـچه اهـمـیـت دارد
کــــشــــداری رخـوتـنـاک حسی است
که دیگر تـو را به واکـنـش نمیکـشانــــد !
در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـوی
و نـگـاه میکـنی و نـگــــــــــاه ...